زمان زيادي نگذشته …

فكر تو

گاهي به تو فكر مي كنم …

به تو كي نيستي …

يا شايد بيايي

 

ويکتور هوگو

ايمان داشته باش که کوچکترين محبت ها از ضعيف ترين حافظه ها هم پاک نخواهند شد .
پ.ن : بعد از دو سه چند باری که اینجا بوسیله خود ورد پرس بسته شد دیگه دل و دماغی واسه نوشتن اینجا ندارم. واقعا نمی دونم چه مرگشونه هر بار یه :

Warning: We have a concern about some of the content on your blog. Please contact us as soon as possible to resolve the issue.

می زارن و بعد از یه هفته بلاگ رو می بندن .خب بعدش هم که دیگه معلومه ایمیل بازی شروع میشه و ناز کردنا شروع میشه …  تا دوباره بعد از یک هفته بلاگ راه می افته …

گ = گذشته

گاهی اوقات فکر میکنم که حکما  نباید کوس رسوایی گذشته را در قالب خاطرات نقل قول کرد …

من؟

بیشتر از همه از خودم دست شستم . نمی تونم فکر کنم  به هیج چیز و هیچ هچکس . سرم دچار نوعی دونگ و درد و گیجی و خستگی و از همه چی سیری شده است . احساسی ندارم . چیزی به نام روح انگاری در من وجود ندارد . فکر کردن به خدا حالت باغله برای فابیسمی ها شده است .
من محتاج صدای تو  هستم . محبتی عاری از  ناز کشیدن و دو رنگی.  احتیاج به دوست داشته شدن . احتیاج به ارزشمندی ، احتیاج به تو که به تمامی من هستی. من را معنی می کنی  و من را میخواهی .